کدام از اينها ميشم ؟

عبداله شيوالي :                                                                                                                                                                                           

کدام از اينها ميشم ؟

دقيقاً 20 سال پيش بود که باهم آشنا شديم . در کمپ . کمپ از يک رشته خانه هاي يک طبقه و بهم چشپيده شده تشکيل شده بود . تمام کسانيکه به اين کشور درخواست پناهندگي کرده بودند در همين جا جابجا شده بودند. به انتظار فيصله به درخواستهايشان شب را به روز ميرساندند   در آنزمان حدود 60 ـ 70 نفر از نقاط مختلف دنيا از آسيا ، افريقا و چند تاي هم از اروپاي شرقي در آنجا زندگي ميکردند . دومين روز اقامتم در کمپ بود که در ِ اتاقم باز شد و مرد بلند قامت و قوي هيکل که با شانه هاي پهن اش تمام چوکات در را پُر کرده بود ظاهر شد و با صداي پرطنين اش گفت : ــ سلام عليکم ! جواب سلامش را گفتم پرسيد :ــ برادر افغان هستي ؟با خوشحالي گفتم بلي . صورتش باز شد ، لبخند صميمانهء روي لبانش نقش بست بطرفم آمد و همديگر را در آغوش کشيديم .  آشنايي من با مدير صاحب از همان روز آغاز گشت ، مرتباً با قد بلند ، اندام درشت ، ريش کوتاه و مدور جو گندمي ، کلاه قره قلي نصواري رنگ تيره و راديو ترانسيستور ديجيتالش به سراغم مي آمد و باهم در همان دور وبر گردش ميکرديم .  چند هفته پيشتر از من آمده بود . آدمهاي زيادي را ميشناخت بدون آنکه زبان کسي را بلد باشد . فقط با ديدن هر پناهنده ديگر دست راستش را روي سينهء چپ ميگذاشت ، سرش را اندکي خم ميکرد و باتبسم لبانش بيصدا تکان ميخورد. ديگران هم حتي افريقايي ها ياد گرفته بودند با ديدن مدير صاحب ، دستان شانرا روي سينه ميگذاشتند وبه انگليسي سلام ميکردندو ميرفتند . مدير صاحب را همه دوست داشتند . آدمي بي غرضي بود . نمازش را ميخواند وبه راديو اش گوش ميداد ، به بي بي سي ، صداي امريکا و راديو هاي ديگر .به همه برسم خودش سلام ميکرد ، دست راست خود را روي سينه چپ ميگذاشت ، سرش را کمي خم ميکرد و با تبسم بي صدا چيزي ميگفت و رد ميشد .   هيچگاه به صورت زنان و دختران نگاه نميکرد . يکي از روزها هردوي ما پيش خانم مسوؤل کمپ رفته بوديم تا اگر امکان ميداشت به يک خانه باهم منتقل شويم . چون زبان نمي دانستيم ترجمان ايراني هم با ما بود . در تمام جريان صحبتها مدير صاحب حتي يک لحظهء کوتاه هم به آن خانم مسوؤل نگاه نکرد . در پايان صحبتها خانم توسط ترجمان از مدير صاحب پرسيد که چرا وقتي با او صحبت ميکند بطرفش نمي بيند . مدير صاحب با خونسردي و به آواز پرطنين اش جواب داد :ــ اي که کي چي ميگه مهم نيست . مهم اي است که چي گفته ميشه . خانم مسوؤل کمپ وقتي ترجمهء گفته هاي مدير صاحب را شنيد خنديد و هيچ نگفت . مدير صاحب آدم خيلي خوش صحبتي بود . قصه ها و داستان هاي زيادي را بلد بود . از ضابطي خود در زمان ظاهر شاه ميگفت ، از دگروالي خود در زمان داود خان و گرفتن تقاعدش در زمان تره کي قصه ميکرد .ازينکه چطور بعد از آمدن روسها به ولايت اش رفت و اولين گروپ مجاهدين را تشکيل داد تعريف ميکرد . از آشنايي قديمي دوران بچگي تا همکاري اش با رئيس يکي از احزاب مقيم پشاور ميگفت و بسيار قصه هاي ديگر.. يکي از شامها هنگام گردش از آزادي کنر قصه ميکرد . به شدت هيجاني شده بود توگويي که همين لحظه او در جريان نبرد و جنگ است . سينهء فراخش را بجلو داده بود ، سنگين گام برميداشت و با دستان بزرگش در فضا خريطه جنگ رسم ميکرد ،تعيين مواضع مينمود ، خطوط حرکت تعيين ميکرد و فرمان حمله ميداد . از پيشرّوي هاي خود و از عقب نشيني و شکست دشمن ميگفت . ناگهان مثل آنکه آب سردي روي آتش اش پاشيده باشند ، آرام شد ، شور و شعف اش فرونشست و دستان اش آرام آرام بدو کنارش قرار گرفت و انگشتان کلفت اش جمع شدند ، مشت شدند و مشتهاي سنگيني . ِاستاد ، برگشت ، چشمانش بمن دوخت . از چشمان بزرگش شعله هاي خشم مي جهيد . لحظهء کوتاهي نگاهم کرد ، نگاهش را از من گرفت ، با آن جادهء باريکي ميان جنگل که در پيشروي ما بود خيره شد . آرام و با صداي گرفته دوام داد :ــ وقتي کارهاي مقدماتي خلاص شد . از مرکز تعيين شدهء قومانده برآمدم که احوال بچه ها را بگيرم . ديدم که …سکوت کرد . مثل آنکه در مجادلهء بين گفتن و نگفتن قرار داشت . بسوي تنهء درختان ناجو که اطراف ما قد برافراشته بودند ميديد . سرش را بلند کرد ، به شانه هاي بلند درختان ديد به آنجائيکه هنوز آفتاب ميدرخشيد . شايد جلو اشک اش را ميگرفت . ناگهان صداي بلندش بلندتر از حد معمول گشت و گفت :ــ به روي ديوار ها عکسهاي ضياءالحق را چسپانده بودند ..برگشت . مقابلم قرار گرفت . نگاهش را درست به چشمانم دوخت و با لحن سنگين ، قاطع و جدي ادامه داد :ــ عبدالمجيد جان ( مدير صاحب اولين کسي بود که مرا بنام کامل صدا ميزد ) ما افغان هستيم . افغانها حاضر هستن جان ببازن ووطن ني .  اصلاً همي جهاد بري چي اس ؟ اي همه جوان چرا جان مي بازه ؟ اي همه زن چرا بيوه ميشه ؟ اي همه طفل چرا يتيم ميشه ؟.. چرا ؟ بخاطر که عکس بريژنيفه پس کنيم و عکس ضياءالحقه بجايش بچسپانيم ؟ صحيح اس ضياءالحق ما را کمک کرده ده ملک خود جاي داده . ولي دو مسئله را نبايد فراموش کنيم . اول اي که او وظيفه اسلامي خوده انجام داده و خدا حتماً اجرشه برش ميته . اگر قرار باشد که هر کسي که ده جهاد کمک کد و يا ده جهاد سهم گرفت ، عکسهايشه ده ديوارها بچسپانيم . پس بايد عکسهاي تمام کساي ره که نماز ميخوانن ، روزه ميگيرن و يا کلمه ميخوانن هم ده ديوار ها نصب کنيم . يا ني ؟ هرکس که ده جهاد کمک کده يا خودش  سهم گرفته  وظيفه مسلماني خوده انجام داده. پس ما چرا عکسهايشه به ديوار ها بچسپانيم .  ديگه اي که ضياءالحق ماره کمک کد مگم از برکت ما و از برکت جهاد ما ملک خوده هم آباد کد.عبدالمجيد جان در آخرهاي سالهاي چهل و اوايل پنجاه مه در فرقه جلال آباد وظيفه داشتم ودر همو وقتها يگان چکر پاکستان هم ميرفتم . باور به خداي ذوالجلال بکو که پشاور از فضلهء حيوانات بوي ميداد. در سرکهاي پشاور گادي و حيوانات ميرفت . موتر يگان دانه خال خال اگر ديده ميشد او هم موتر هاي غراضهء ليني بود . حال برو پشاور ره ببين ! سرکهايش پرُ از کرولا و لندکروزر اس . اين تعميرهاي کانکريتي که در هر گوشه سربلند کده همش از برکت جهاد ماس . حالي اي تنها پشاوره گفتم . سکوت کرد ميخواست چيزهاي ديگري هم بگويد ولي صورت اش را از من برگرداند . برگشت . مخالف معمول ، گردش را قطع کرد و بسوي کمپ در حرکت شد . تيز تيز ميرفت . مثل که عجله داشت . مثل که ميخواست تا دير نشده حسابش را تصفيه کند . تند تند گام برميداشت . مرا ديگر فراموش کرده بود . رفيق چکرش را .  بدنبالش براه افتادم . لحظهء بعد استاد ، برگشت بمن نگاه کرد . خنديد . لبخندي صميمي بر لبانش نقش بسته بود . با خنده صدا زد :  ــ کجا شدي ؟ ديدي که پس ماندي . برکت در جواناي امروز نمانده .بازهم خنديد منتظرم شد تا به او رسيدم . باهم براه افتاديم . از صحبتهاي مدير صاحب و سنجش زمان حدس زدم که جنگ کنر آخرين نبرد مدير صاحب بود و روزهاي آخرش در جمع جهاديان .از آنروز سالها گذشت . تعداد افغانهاي مهاجر در شهر ما زياد شد . و مدير صاحب با حضور خود در غم وشادي و مشکلات افغانها ، باصداقت و پاکي اش با صميميت و محبت اش ، داستانها وقصه هايش باروايات و استدلال هاي منطقي اش جاي بزرگ در جمع افغانهاي مهاجر اينجا براي خودش کمايي نموده بود .در آنزمان پسرم  شش ساله بود . علاقمند شديد مديرصاحب گشته بود . هرجائيکه مديرصاحب ميبود پسرم مثل ميخ سرجايش ميخکوب مي شد و حرفهاي مديرصاحب را باگوش جان مي شنيد و حرکات اش را ذره ذره زيرنظرداشت . مدير صاحب اکثراً بيک مسئله تأکيد داشت :ــ برادر ها ما افغان هستيم . خوب خواست ورضاي خداي متعال بود که مهاجر و در روي دنيا پراگنده شديم . مگر اي ره نبايد فراموش کنيم که ما افغان هستيم وبه افغانيت خود بباليم و اولاد خود ره افغان بزرگ کنيم .پسرم با شنيدن کلمات افغان و افغانيت از زبان مدير صاحب خود را راست ميکرد درحاليکه از گوشهء چشم به مدير صاحب به هيکل درشت و تنومندش مينگرست ، کوشش ميکرد مثل او افغان راست وبا ابهت بنشيند .مدير صاحب عادت داشت وقتي بمنزل کسي ميرفت ، اول زنگ ميزد ، بعدزمانيکه در را بر وي ميگشودند با صداي پرطنين اش بلند بلند احوال پرسي ميکرد و سرفه کنان داخل مي شد .پسرم نيز به تقليد از مدير صاحب وقتي به ديدن دوستي بمنزلش ميرفتيم ، صداي نازکش را بلند ميکرد ، بلند گپ ميزد و سرفه کنان داخل مي شد .براي پسرم مديرصاحب مبدل به افغانستان شده بود . تنومند و سنگين ، باصداقت و مهربان ، پير وباتجربه ، محترم وغمخوار ، خوش تيپ و باوقار مسلمان و مودب .از شنيدن کلمهء افغان و افغانستان غرور خاصي به پسرم دست ميداد . بي صبرانه منتظر محافل افغانها بود . بخاطر جمع بزرگ افغانها ، بخاطريکه پيراهن تنبان سپيد خامک دوزي ، واسکت آئينه دار با کلاه مهره دوزي را که مادرکلانش فرستاده بود ميپوشيد . اين لباسها را زياد دوست داشت . خود را در آن بزرگ ميديد . افغان احساس ميکرد . کوشش ميکرد با از خود کوچکتر مهربان باشد . باهمه صحبت ميکرد کوتاه ، صميمي ومودب ، درست مثل مدير صاحب . لبخند ميزد و مغرور بود . يک افغان در جمع افغانها . روزي من و مدير صاحب بر روي يکي از چوکي هاي کنار پارک نشسته بوديم . پسرم نيز کمي دورتر با خودش توپ بازي ميکرد . زمانيکه متوجه ما  شد ، توپ اش را در بغل گرفته نزدما آمد ، سلام گفت و پهلوي مدير صاحب نشست . لحظهء سکوت کرد بعد همچنان که به توپ اش مينگريست  از مدير صاحب پرسيد :ــ  در افغانستان مردم فوتبال ياد دارن ؟مدير صاحب با صميميت لبخندي زده وگفت :ــ بلي افغانها هم فوتبال ره ياد دارن .پسرم بلافاصله مثل اينکه موضوع مهمي را کشف کرده باشد حرف مدير صاحب را  قطع کرد و گفت :ــ خي چرا مردم فوتبال بازي نمي کنن که فقط جنگ ميکنن ؟مدير صاحب با محبت دستي بر سرش کشيده و جواب داد : ـ بچيم، افغانها نمي خواهند جنگ کنن . مجبور شدن .  روسها آمده ملک ما را گرفته .پسرم نگاهش را از توپ اش گرفت و به مدير صاحب ديده گفت :ــ خوب به روسها بگوئين که از افغانستان برآيند . چرا جنگ ميکنن ؟ مدير صاحب با لبخند جواب داد : ــ جان کاکا، متاسفانه بعضي کار ها فقط با گفتن حل نمي شه .پسرم از جايش بلند شد . توپ اش را روي زمين گذاشت محکم با پايش به توپ زد و خود بدنبالش دويد .    از کار برگشته بودم ديدم کنارچشم راست دخترم کبود گشته بود . گريه کنان خود را در آغوشم افگند . با تشويش پرسيدم که چي شده ؟ چشمت چرا کبود گشته ؟ گريه کنان اسم برادرش را گرفت و گفت : ــ او با مشت به چشمم زد . تعجب کردم ، پسرم اهل خشونت نبود . هيچگاه دستش را روي کسي بلند نمي کرد . خواهرش را زياد دوست داشت . به اتاق پسرم رفتم و با تعجب و عصبانيت پرسيدم که چرا ؟  با چهرهء کاملاً حق بجانب گفت : ــ پدر ! روي عکس افغانستان رسامي کرده بود . گفتم : ــ برش ميگفتي که ديگه نکنه ، کار غلط اس . چرا  زديش ؟ پسرم جواب داد : ــ پدر ! متأسفانه تمام کارها به گپ حل نميشه . چند سال بعد تلويزيون تصاويري از انتقال قدرت به مجاهدين را نمايش ميداد . چهره هاي خندان رهبران مجاهدين را ،  نواز شريف و بسيار کسان ديگر را . گوينده خبر از پايان جنگ در افغانستان ميگفت . پسرم با اشتياق از من پرسيد : ــ پدر جنگ تمام شد ؟ با اميدواري گفتم انشاءاله .عصر همان روز به ملاقات مدير صاحب رفتم . باهم به گردش برآمديم .  مدير صاحب پياده گردي را دوست داشت ، روزانه حداقل دوساعت پياده ميرفت . او به اين باور بود که گردش براي صحت  ، سلامت و تفکر بسيار مفيد است .مدير صاحب خلاف معمول متفکر و درخود رفته بنظر ميرسيد . ازيش در مورد انتقال قدرت پرسيدم و نظرش را خواستم ، گفت :ــ هم خوشحال هستم وهم هراس دارم . خوشحال از پيروزي جهاد و هراس هم از خود جهاد . عبدالمجيد جان جهاد را که برديم بنام جهاد اصغر يا کوچک ياد ميشه ، جهاديکه حال پيشروي ماس جهاد اکبر يا بزرگ گفته ميشه که همو جهاد به نفس اس که خداکنه در جهاد به نفس ناکام نشيم که روي ما پيش کافر و مسلمان خدانخواسته سياه نشه . چند ماه از بقدرت رسيدن مجاهدين ميگذشت و درين مدت مديرصاحب را کمتر ميديدم . کسالت پيدا کرده بود . اکثراً منزل ميبود و يا تنها به گردش ميرفت . روزي او به سراغم آمد ريش مدورش سفيد تر بنظرميرسيد . تارهاي سياه اش کمتر شده بود . باهم به گردش رفتيم . ساکت در کنارم گام برميداشت . بعداز طي مسافت سرعتش را کم کرد ، دستانش را به عقب اش باهم گره زد و قاطع ، جدي ولي آرام گفت :ــ عبدالمجيد جان اگر خاست خدا بود فردا بخير بسوي کابل حرکت ميکنم . به سرعت بسويش نگاه کردم . لبخند تلخي بر لبانش ظاهر شد ودوام داد :ــ برادرها زياد زنگ زدن و خواهش کردن که برگردم . خودم نيز وقتي با خود مي سنجم وجود من در آنجا ضرورت اس . هنوز ماهِ از رفتن مدير صاحب به افغانستان نگذشته بود که دوستي بمن زنگ زد و بعد از احوال پرسي گفت : ــ از مدير صاحب خبر داري ؟گفتم : ــ ني .گفت : ــ مدير صاحبه کشتن …پرسيدم : ــ کي و چرا ؟گفت : ــ معلوم نيس ، کدام روز مجلسي داشته با چند نفراز بزرگان . در برگشت بعد از طي مسافتي افرادي ناشناسي   جلو موتر جيپ حامل مدير صاحب را ميگيره و چند نفر با ماشيندار  به موتر حمله ميکنن و هر پنج نفر بشمول مديرصاحب جابجاي کشته شدن …گوشي را سرجايش گذاشتم . احساس کردم زمين را از زير پايم گرفتند به چوکي خود را محکم چسپاندم . درِِ اتاق باز شد پسرم بود با چشمان اشک آلود . همانجا کنار در استاد روبمن پرسيد :پدر راست اس که مدير صاحبه کشتن ؟بي اراده صداي از گلويم برآمد :ــ بلي پسرم .پسرم برگشت با خشم در را عقبش کوبيده و رفت . افغانستان اش را کشته بودند . چند روز بعد روز تولد پسرم بود . معمولاً خودش را براي انتخاب تحفه با خود ميبردم . آنروز مطابق معمول باهم رفتيم به فروشگاهي تا تحفهء مورد علاقه اش را انتخاب نمايد . پسرم علاقهء شديدي به فوتبال داشت . معمولاً در چنين مواقعي اکثراً توپ فوتبال ، لباس فوتبال ويا عکسهاي فوتباليستهاي معروف دنيا را انتخاب ميکرد . آنروز زمانيکه ازش خواستم تا تحفهء براي خودش انتخاب کند مصمم و بدون کوچکترين ترديد رفت و ماشيندار بزرگ سياه را از جمع وسايل مختلف بازي انتخاب کرد ، به سينه اش فشرد و گفت: ــ اي را بخر ! پسرم ديگر فوتبال را ترک نموده بود . تصاوير جنگ ، ويراني ، اجساد کشتار دسته جمعي ، باران راکتهاي کور هر روزه از طريق تلويزيون پخش مي شد . و حرفهاي مدير صاحب در گوشم طنين مي انداخت که :ــ خداکنه در جهاد بزرگ که جهاد به نفس اس پيروز شويم … يکي از شبها بازهم تلويزيون تصاويري خونين را از افغانستان و افغانها بنمايش گذاشته بود . تصويري از يک پسر جوان حدود 20 ـ 22 ساله با پيراهن و تنبان فولادي رنگ و مندرس ، موهاي ژوليده و آغشته به خون که به روي چشمان خون آلودش ريخته بود . دستانش از پشت بسته و با ريسمان دور گلو به پايهء برق آويزان بود . همانجا در کنارش مرد ديگري با ريش بلند و تا به دندان مسلح استاده بود و باخندهء کريه دندانهاي زردرنگش را بنمايش گذاشته بود .  به آن پسر جوان و آويخته بدار فکر ميکردم . به درد که از فشار سرد و بيروح ريسمان که به گلويش وارد ميکرد وبه تنگ و تنگتر شدن حلقه ريسمان مي انديشيدم که چطور صبورانه جان اين جوان را از بدنش خارج ميکرد . به پدر و مادر پير اين پسر ، شايد هم ازدواج کرده بود ، به زن جوان و طفلش و به درد شان مي انديشيدم که ناگهان صدايي رشته افکارم را پاره کرد : ــ پدر ! پدر ! نگاه کردم پسرم بود . در پهلويم نشسته بود . زانوانم را تکان ميداد . به سويش ديدم . پرسيد :ــ پدر! اينها افغان هستن ؟ مثل موجود بيروح که صدا در گلويش خفه شده باشد ، فقط با تکان سر جواب مثبت دادم .پسرم دوباره به تصوير خيره شد . برگشت و پرسيد : ــ پدر ! مه وقتي بزرگ شدم ، کدام از اينها ميشم ؟


   



Lämna ett svar