به نام دوست.

نمی گویی ولی از چشم گویای تو می خوانم

نمی خواهی شوم آگه ولی راز تو می دانم

تو دیگر نیستی آرام جان بی قرار من

نمی سوزد دلت را ذره ای دیگر شرار من

وجودی چون گل خامش بگو با من شرارت کو

سرا پا همچو پاییزی ، نسیم نو بهارت کو

نمی خوانم زچشمانت دگر آن شوق هستی را

نمی خواند لبت در گوش من افسون هستی

را چرا دیگر نمی ریزی بپاس الفت دیرین

به لبان من شراب بوسه ی شیرین

زبی تابی دگر چون شمع روشن بر شب تارم

نمی بینی ، نمی دانی ، منه دیوانه بیدارم

ندایم بر نمی خیزد ، بسان چنگ خاموشم

گلی پژمرده بر شاخم چو از خاطر فراموشم

بگو با من اگر یار آورم آن آشنایی را

چسان من باور کنم ای نازنین جدایی رانمی گویی ولی از چشم گویای تو می خوانم

نمی خواهی شوم آگه ولی راز تو می دانم

تو دیگر نیستی آرام جان بی قرار من

 

نمی گویی ولی از چشم گویای تو می خوانم

نمی خواهی شوم آگه ولی راز تو می دانم

تو دیگر نیستی آرام جان بی قرار من

نمی سوزد دلت را ذره ای دیگر شرار من

وجودی چون گل خامش بگو با من شرارت کو

سرا پا همچو پاییزی ، نسیم نو بهارت کو

نمی خوانم زچشمانت دگر آن شوق هستی را

نمی خواند لبت در گوش من افسون هستی

را چرا دیگر نمی ریزی بپاس الفت دیرین

به لبان من شراب بوسه ی شیرین

زبی تابی دگر چون شمع روشن بر شب تارم

نمی بینی ، نمی دانی ، منه دیوانه بیدارم

ندایم بر نمی خیزد ، بسان چنگ خاموشم

گلی پژمرده بر شاخم چو از خاطر فراموشم

بگو با من اگر یار آورم آن آشنایی را

چسان من باور کنم ای نازنین جدایی را

 



Lämna ett svar