- 3 maj, 2009
- Posted by: Hadi
- Category: Övrig
من بنمایندگی از خود
خودی که خیلی از خودش را باختست
من بنمایندگی از استخوان های پوسیده برادرم
از عمق تار های صوتی بریده در گلوی پدرم
من بنمایندگی از یک باغ سوخته
من بنام آدم های که نامشان را نمی دانم
میخواهم
که دروازه را برویشان
نگشاید
من
بخاطر خواهرم که رگهایش را بجرم کفش های زنانه
بریدند
بخاطر خاکستر یک کتابخانه کتاب خاک شده
بخاطر نوارهای سوخته آواز سرآهنگ
بخاطر پنجره های سیاه شده با رنگ های قیری قبرستانی
بخاطر فیته های سرخ موهای دختری که طناب اعدامش گردید
میخواهم که دروازه را نگشاید
بیادم
تپه های از آدم های مرده، چهره های از وحشت
وز وز مگس ها بر گرد مردمک خشکیده یک چشم
یا صحنه مضحک عروسی کودک با مردی کهنسال
هنوز بوی تعفن تحجر در انحنای ریش ها
هنوز بریدن سر ها و رمیدن گله ها
گیجم از فراموشی مایان
من
میدانم که
دروازه را نخواهم گشود
دزد را دوباره به خانه
نخواهم برد
حتی اگر از پشت در
آواز چوپان را بشنوم
باز هم
نخواهم گشود
دروازه را
میدانم
رابعه میخواهد به مکتب برود
بگذار بداند که "ح" برای حقست
و "ز" برای زندگی
بگذار رابعه خود
زندگی را هجا کند
بگذار یوسف با قلم خو گیرد
بگذار از بند دروازه های بهشتی که با انفجارش گشوده خواهد شد
برهد
بگذار پروانه ها بجرم رنگ هایشان اعدام نگردند
روز کمرنگ را
بگذار بماند
بخاطر خدا
((لینا روزبه حیدری))
Lämna ett svar
Du måste vara inloggad för att publicera en kommentar.