”دروازه را نگشاید”

من بنمایندگی از خود          

خودی که خیلی از خودش را باختست

من بنمایندگی از استخوان های پوسیده برادرم

از عمق تار های صوتی بریده در گلوی پدرم

من بنمایندگی از یک باغ سوخته

من بنام آدم های که نامشان را نمی دانم

میخواهم

 که دروازه را برویشان

نگشاید

من

بخاطر خواهرم که رگهایش را بجرم کفش های زنانه

بریدند

بخاطر خاکستر یک کتابخانه کتاب خاک شده

بخاطر نوارهای سوخته آواز سرآهنگ

بخاطر پنجره های سیاه شده با رنگ های قیری قبرستانی

بخاطر فیته های سرخ موهای دختری که طناب اعدامش گردید

میخواهم که دروازه را نگشاید

 

بیادم

تپه های از آدم های مرده، چهره های از وحشت

وز وز مگس ها بر گرد مردمک خشکیده یک چشم

یا صحنه مضحک عروسی کودک با مردی کهنسال

هنوز بوی تعفن تحجر در انحنای ریش ها

هنوز بریدن سر ها و رمیدن گله ها

گیجم از فراموشی مایان

 

من

میدانم که

دروازه را نخواهم گشود

دزد را دوباره به خانه

نخواهم برد

حتی اگر از پشت در

 آواز چوپان را بشنوم

باز هم

 نخواهم گشود

دروازه را

 

میدانم

رابعه میخواهد به مکتب برود

بگذار بداند که "ح" برای حقست

و "ز" برای زندگی

بگذار رابعه خود

زندگی را هجا کند

بگذار یوسف با قلم خو گیرد

بگذار از بند دروازه های بهشتی که با انفجارش  گشوده خواهد شد

برهد

بگذار پروانه ها بجرم رنگ هایشان اعدام نگردند

روز کمرنگ را

 بگذار بماند

بخاطر خدا

دروازه را مگشا!

((لینا روزبه حیدری))



Lämna ett svar