- 10 mars, 2009
- Posted by: Nasim Sahar
- Category: داستان
عبداله شيوالي
صفير گلوله ها
درآنزمانيکه ما به خانهء تازه خود اسباب کشي کرديم ، شش خانوادهء ديگر هم قبل از ما به خانه هاي جديد شان منتقل گشته بودند . اعمار منازل ديگر در سرتاسر کوچه بشدت دوام داشت .دو برادر ، يکسال باهم تفاوت سن داشتند ولي هم قد و هم هيکل به نظر ميرسيدند ، اولين دوستان من بودند . پسران آرام ، مؤدب و وفاداري بودند . موهاي کوتاه و مجعد داشتند ، اکثراً يگ رنگ لباس مي پوشيدند و هميشه لبخند به لب داشتند . خشونت و عصبانيت اين دوبرادر را هرگز بخاطر ندارم
باگذشت هرهفته و هرماه مقدار خشت هاي پخته وخام ، ريگ وگل ، سمنت وسنگ از روي کوچه کمتر ميگشت و خانه هاي تازهء قد بر مي افراشتند . همسايه گان تازه پيدا ميکرديم ودوستان جديدي به جمع ما مي پيوست . دوسال بعد از آمدن ما به آن کوچه ، ديگر همهء خانه ها آباد شده بودند به استثناي يکي که فقط سه ديوار داشت . ديوار هائيکه همسايه ها اعمار کرده بودند . تعداد ما هم به شش پسر بچه مي رسيد که تقريباً هم سن وسال همديگر بوديم . از نظر جسم و جثه بمنازل کوچهء ما مي مانديم . از خانهء يک طبقهء معمولي تا منازل دو طبقهء کانکريتي آهن پوش . يکي بلند بود يکي کوتاه ، يکي چاق يکي لاغر ، يکي سپيد يکي گندمي رنگ ، يکي در آن ساختمان کانکريتي و آهن پوش زندگي ميکرد يکي هم در پياده خانهء همسايهء . ولي همانطوريکه همهء آن خانه ها بيک کوچه متعلق بودند ماهم بيک گروه تعلق داشتيم . گروه ها . هميشه باهم بوديم به استثناي وقت غذا خوردن و خواب . بازي هاي مختلف را باهم تمرين ميکرديم و تازه ها را بهم ياد ميداديم . مکتب را نيز تقريباً باهم شروع کرديم . الفبا را ، خوانش اولين جملات ” بابا نان داد ”، ”آب دادن ثواب دارد” و … را باهم آموختيم . زمان ميگذشت و ماهم بزرگتر مي شديم و باهم نزديکتر . چون شش برادر . بچه هاي کوچه هاي دور و بر ما از ما حساب مي بردند ، کسي را جرأت مقابله با ما نبود . دختران کوچهء ما از گزند چشم و پرزه پراني بچه هاي کوچه هاي ديگر ، خواسته يا نخواسته ، در امان بودند . بعد از پايان صنف ششم ، نظر به خواست خانواده هاي ما به مکاتب مختلف شامل گشتيم . يکي از ما به اساس فيصلهء پدرش که افسرنظامي بود شامل مکتب حربيه شد .ولي تفاوت مکتب ها نتوانست ما را از هم جدا کند . بازهم باهم بوديم . وقتي موهاي نازک پشت لبان مارا يکي بعداز ديگرسياه ميکرد وما ديگر جوان شده بوديم و يا فکر ميکرديم که جوان شده ايم به کشف جهان ممنوع و مرموزبزرگسالان پرداختيم .روزيکه به جادهء ميوند غرض آموزش تجربهء جديد با پاهاي لرزان رفته بوديم و همچنان که در آن جادهء پر از ازدحام و در جمع بزرگسالان ، به اميد يافتن طرف پائين و بالا ميرفتيم و صداي تپش قلب همديگر را مي شنيديم باهم بوديم .ويا آنروزيکه براي اولين بار به رستورانت خيبررفتيم و ميخواستيم چيزي را سفارش کنيم که اسمش را بلد نبوديم بازهم هرشش تاي ما يکجا بوديم .شبهاي جمعه به پارک شهر نو ميرفتيم ، کنسرتهاي احمدظاهر و ظاهر هويدا را باهم مي ديديم . قرغه و پغمان ميرفتيم و شبهاي جشن را باهم در چمن حضوري به صبح ميرسانديم . ما مثل يک جان در شش بدن بوديم . هيچ چيزي نتوانسته بود ما را از هم جدا کند . تا اينکه … يکي از روزهاي بهاري صداي صفير گلوله ها ، گلوله هائيکه به قصد جان کسي از لوله هاي تفنگ ها خارج شده بودند ، برفضاي شهر ما پيچيد . گلوله هاي سربي و داغ خط از آتش را در فضاي شهر ترسيم ميکرد . اين گلوله ها نه تنها خط آتشين در آسمان ما نقش کرد بلکه اولين خط و مرزي را نيز در جمع ما ايجاد کرد .ما به دو گروه تقسيم شديم . به آنهائيکه از صفير هاي گلوله ها خوشحال بودند و آنهائيکه از صفير ها خوشحال نبودند . بزودي آتش توپهاي سنگين به جاي ستاره ها آسمان شهر ما را شبها روشن ميکرد و گلوله هاي بزرگ توپ همچنان که خطوط درشت تري در فضا نقش ميکردند ، گروه ما را نيز منشعب تر ميساخت . آنانيکه از صفير گلوله ها پشتيباني ميکردند ، آنانيکه با صفيرگلوله ها مخالفت ميکردند و آنانيکه از صفير گلوله ها خوشحال نبودند . ديري نگذشت که صفير گلوله ها و صداي توپخانه ها را غرش دلخراش هواپيماهاي جنگي همرايي کردند و صداي صفير گلوله ها در سرتاسر کشور شنيده مي شد . ما بازهم تجزيه شديم . کوچکتر شديم . آنانيکه از صفير گلوله ها دفاع ميکردند ، آنانيکه با صفير گلوله ها مخالفت مسلحانه ميکردند ، آنانيکه ديگر نبودند و آنانيکه از صفير گلوله ها نفرت داشتند .تنها شدم . تنها و يکه ، يکه و ضعيف ، ضعيف و آسيب پذير. ديگر هرکس و ناکسي مرا بمقابله مي طلبيد . گريختم . تنها گريختم . به راديو ها گوش ميدادم . به اخبار وطن . به اخبار آنجائيکه صفير گلوله ها به شدت شنيده مي شد . به اميد خفه شدن صداي گلوله ها ، به اميد بازگشت دوران با همي . صداي صفير گلوله ها از لابلاي اخبار راديو بلند وبلند تر بگوشم ميرسيد . راديو پيامبري صداي گلوله ها شده بود و راديو گلوله گشته بود . ميخواستم بازهم فرار کنم . ولي به کجا ؟ آنجا را نمي شناختم … گلوله ها تعقيبم ميکردند . صداي صفير گلوله ها همچنان به گوشهايم طنين انداز بود . مصمم و بااراده ، به قصد کشتن صدا، صداي صفير گلوله ها با پنجه هاي آهنين گلوي راديو را گرفتم . بلندش کردم . محکم به زمين کوبيدمش . جسدش ازهم پاشيد . صدايش خفه شد… به شهرک کوچک و دور افتادهء پناه بردم . تماسها را بريدم . حصار بزرگي به دور خود درست کردم . از انزوا . منزوي شدم . بيست زمستان سرد و تاريک از پي هم گذشت . هنوز صداي صفير گلوله هارا مي شنيدم . از آن دورها از آن طرف درياها و کوه ها . پسر عموي يکي از دوستان قديم ام را ديدم . آشناي آشنا را . نشان از گذشته ها را . با اشتياق سراغ دوستم را گرفتم . از خوشحالي دلم ميخواست پرواز کنم ، فرياد بزنم . دلم ميخواست آن پسر را در آغوش بگيرم و دهنش را ببوسم . مگر خبري مهم تر ازين برايم بود ؟ با گرفتن شماره تليفون دوستم که در آلمان زندگي ميکرد ، بسوي منزل دويدم . گوشي تيلفون رابلند کردم وشماره دوست عزيزم را ، پارهء وجودم را دايل کردم . شادکام بودم . خاطرات گذشتهء دوران بچگي ، نوجواني و جواني ما ، که در اصل يکي بود ، مثل فلم به سرعت از مقابل چشمانم ميگذشت . وقتي صدايش را از آنسوي خط شنيدم ، لال شدم . از شدت شادماني نميدانستم چي بگويم . باهم سلام کرديم . قصه ها زياد بود . قصه ها بيست وچند ساله شده بودند . از چي ميگفتيم ؟ از کي ميگفتيم ؟ از کجا آغاز ميکرديم ؟ از بچه ها پرسيدم زمانيکه گفت که دو تن ديگر از دوستان قديم ماهم در آنجا زندگي ميکنند ، حرفش را بريدم . تصميمم را گرفته بودم . همان فردا ، روز جمعه ، درست مثل جمعه هاي سابق به ديدن شان ميرفتم . گوشي را گذاشتم ، مقدمات سفر چيدم .ديوار هاي بلند انزوا ديگر فروريختند . گذشته ام ، يارانم ، دوباره مثل طلوع خورشيد در پايان ظلمت شب پديدار گشته بودند .بازهم ما شديم . ما و قوي ، قوي و آسيب ناپذير . گذشته هاي بيست وچند ساله ديگر وجود نداشت ، باهمه تلخي هايش ، باهمه زمستان هاي سرد ، تاريک ، دردناک و طولاني اش . مثل اينکه اصلاً از همان اول نبودند .ديگر به آنچه گذشته بود ، نمي انديشيدم . به فردا مي ديدم . به فرداهاي وصلت دوباره . به فرداي پيوند . به فرداي همياري و هم دلي . درست مثل گذشته ها . فکر کردم به کوچهء ما برگرديم . همه با هم . وسراغ ديگران را بگيريم ، آنهائيکه زنده بودند را . تازه ها را بهم ياد بدهيم مثل گذشته ها . خارچشم بچه هاي محل هاي ديگر شويم . برگرديم به کوچه . باهم . خانه بسازيم درست مثل پدران ما . دختران کوچه را از گزند چشم بچه هاي ديگر مأمون بداريم . در فرودگاه منتظرم بود . لبخندي صميمي و بي ريا يي هميشگي را بر لب داشت . موهاي مجعد ، مرتب و تميزش سپيد گشته بود . تامرا ديد بسويم آمد و همديگر را در آغوش کشيديم . قلبم از شادي از جايش کنده مي شد .او وبرادرش اولين دوستانم در آن کوچه بودند . برادرش را همان سال اول ، صفير گلوله ها با خودش برد . به دوستم که مرا به خانه اش رهنمايي ميکرد ، ديدم . مثل گذشته ها بود . مؤدب و خندان . تنها تغيير همان مو هاي سپيدش بود .چند لحظهء از ورود ما بمنزل دوستم نگذشته بود که زنگ در بصدا درآمد و دوست ديگر ما وارد شد . چاق شده بود . موهاي وسط سرش ريخته بود . شکمش بزرگ شده بود . دانه هاي عرق روي پيشاني اش را با پشت دست پاک کرد ، متبسم ولي موقر و آرام بسويم آمد . همديگر را در آغوش کشيديم . بعد از تعارفات معمولي و کوتاه ، رفت سوي کوچ يکه و بازودار که در آن بالا قرار داشت و قبل از آمدنش من روي آن نشسته بودم . پاچه هاي پطلون اش را از سر زانو با دستان گوشتي و سپيدش بالا کشيد و روي چوکي لم داد . پيالهء چاي مرا از مقابلش در روي ميز به کنار کشيد . دستمال از جيبش در آورد و عرقهاي پيشاني صورت و پشت گردنش را پاک کرد و بي مقدمه گفت : ــ تو هنوز هم از همو چالبازي هايت نماندي ؟ با تعجب پرسيدم چطور ؟ با انگشتان گوشتي و سپيدش اشاره به موهايم نموده گفت :ــ رنگش ميکني که مردمه بازي بتي هه ؟ به شوخي گفتم . خوب چي کنم . همه جا دکان رنگ است …مثل اينکه حرف زشتي گفته باشم ، خود را جمع کرد و به عکسهاي روي ديوار نگاه کرد . دوست ديگرم ، صاحب خانه ، مثل هميشه به دادم رسيد و بخاطرتعمير فضاي اتاق با خنده خطاب بمن گفت :ــ هنوز هم آهنگهاي ظاهر هويدا را مي شنويي ؟گفتم :ــ بلي ، مگر شما نمي شنوين ؟گفت : ــ چرا ، مي شنويم . همينجه اس . در شار ما زندگي ميکنه . گفتم : خبر دارم .کمي سکوت شد تا اينکه آن دوستم ، آنکه به جايم نشسته بود در حاليکه نگاهش به دور اتاق مي چرخيد و مشخص بود که بخاطر شوخي ام مرا نبخشيده است ، پرسيد :ــ چطور ، در شار شما تعداد افغانستاني ها زياد هستن يا کم ؟صدا ها را شنيدم . صداي صفير گلوله ها را . از نزديک و خيلي بلند . مثل همان آغاز . دهانش هنوز تکان ميخورد ولي من لولهء تفنگ را ميديدم که گلوله هايش مسلسل وار از آن خارج مي شدند . صداي صفير گلوله ها مغزم را متلاشي ميکرد . ميخواستم دستانم را روي گوشهايم بگذارم که صداي زنگ در و ورود دوست ديگر ما نجاتم داد . به ديدن او بطرفش شتافتم . زياد تغيير نکرده بود ، کمي چاق تر شده بود و موهايش مثل سابق ، درست مثل زمان قبل از رفتنش به مکتب حربيه به يکسو شانه شده بود . چهرهء گندمي اش کمي روشنتر گشته بود . بروت هايش کلفت تر گشته بود و تارهاي سپيدش زياد به چشم ميخورد . مرا در آغوش کشيد . بار بار .صورت همديگر را بوسيديم . شانه هايم را گرفت و با محبت بمن ديده گفت : ــ څنگه يي کاپره ؟ گفتم زنده هستم . باهم رفتيم و به روي کوچ پهلوي هم نشستيم . با دستان کلفتش محکم به پايم کوبيد و گفت :ــ ته پوهيږي چي د څومره لري لاري څخه فقط د تا لپاره راغلي يم . گفتم :ــ بچيم از هر جايي که آمده باشي ، از جاي که مه به ديدن تان آمده ام ، دور نيست . بطرفم نگاه کرد . عصباني بود . پرسيد :ــ کاپره خپله مورني ژبه دي هيره کړي ده ؟ با شنيدن کلمه مورني ژبه ، دوست افغانستاني ام بي اراده وبه سرعت بسويم ديد . چشمهايش تنگتر شدند . مثل اينکه چيزي فراموش شده اي را بخاطر بياورد .صداي صفير گلوله ها از هر سو بلند بودند . دلم ميخواست فرياد بزنم .ــ من از صداي صفير گلوله ها گريختم . من به ديدار گذشته ها آمده ام . به ديدار يارانم . من به ديدار لوله هاي تفنگ نيامده ام . آنهمه دوستانم چي شد ند ؟ اين همه بيگانه ها از کجا ريختند ؟ نفرتم از گلوله ها بيشتر شده بود . گلوله ها گذشته هايم را کشته بودند .صداي دوست افغانستاني ام مرا بخود متوجه ساخت که از جايش بلند شده بود . وعدهء ملاقات تازه به يادش آمده بود و بايد ميرفت . بسويم آمد ، نگاهش سرد بود . نوک انگشتانم را مثل جسم شکنندهء بدستش گرفت و رها کرد . در حاليکه ميرفت با نيم نگاه به عقب ، گفت : ــ اگه باز وقت کدي بيا پيش ما .در را بست و رفت . سکوت سنگيني در فضاي اتاق سايه افگند . لحظهء بعد آن دوست ديگرم( مورني ژبه ) هم از جايش بلند شد . يادش آمد منتظر تيلفون بوده و بايد ميرفت . همانطوريکه بطرف در، در حرکت بود ، خطاب بمن گفت :ــ سره به وگورو . همان شب آلمان را ترک گفتم . دلم سخت گرفته بود ، ميخواستم گريه کنم ولي نميدانستم براي کي ؟ و بخاطر چي ؟ بمنزل برگشتم به انزواي خودم . به جاي که حصار بلندي بدور خود ساخته بودم . رفتم به تراس خانه ما ، روي چوکي نشستم . همان چوکي که دو روز پيشتر از شدت اشتياق ديدار دوستانم نميتوانستم لحظهء رويش بنشينم و فقط در اطرافش ميگشتم و به ساعتم نگاه ميکردم و براي وقت پرواز لحظه شماري ميکردم .به پائين ديدم . به پارک بازي اطفال . پسرم را ديدم که با پسر افغان ، که چند خانه دورتر از ما زندگي ميکرد ، مشغول بازي بود . پسرم هم مرا ديد و دستش را بلند کرد ، لبخند برلب داشت . پسر افغان هم مرا ديد . دستش را بلند نکرد و لبخند هم بر لب نداشت . شب هنگام صرف غذا پسرم از من پرسيد : ــ پدر ! ما پشتون هستيم يا تاجک ؟ديگر صداي صفير گلوله ها را نمي شنيدم . سرگلوله هاي سربي ايرا ميديدم که درست از مقابل بسرعت و چرخ زنان در حاليکه شيار آتشين به دنبال داشتند ، بسويم مي آمدند . مرا هدف گرفته بودند … قلب مرا . پايان
Lämna ett svar
Du måste vara inloggad för att publicera en kommentar.