تصورات و ناتوانی های یک شهروند

تصورات و ناتوانی های یک شهروند:

پیش درآمد: نقشهایی را که من بعنوان یک شهروند افغانستان در اینجا به خود انتخاب کرده ام بسیار غیر معمول و شاید برای دوستان تعجب برانگیز باشد ؟اما در بعضی مواقع نیاز است تا برای توضیح یک موضوع پیچیده به آن بپردازی.

خواستم خود را سنگی تصور کنم که مرا به سوی کودکی  پرتاب میکنند تا بر فرق او فرود آیم و بدن او را متلاشی کنم ولی مولکول (مالیکول) های وجودم نظم خود را از دست میدهند و مرا به جایی که باید باشم   ( کوه ) پرتاب میکنند نه بر فرق کودک.

  رفتم خود را پولاد فرض کردم که از من شمشیری درست میکنند تا گلوی کودک دشمن را ببرم اما در این مورد هم مولکول(مالیکول) های تشکیل دهنده من به جنبش می آیند و آنقدر گرم میشوند که مرا ذوب میکند و نمی گذارند به کودک آسیب برسانم.

در مرحله سوم خود را در موقف یک حیوان درنده ی جنگلی قرار دادم که با کودکی تنهایی در میانه جنگل برخورد میکنم و به اساس اقتضای ماهیت وجودی ام باید به آن حمله میکردم و بدنش را پاره پاره و تناول میکردم اما در آن لحظه، غریزه مادری ام فعال شد و به فکر کودک خود افتادم که بدست انسانی اسیر میشود تا اورا بکشد و تصور این صحنه مرا از حمله به آن کودک باز داشت.

در بدترین حالت ممکن خود را در موقف یزید تصور کردم و خواستم دستور دهم تا همه حسین ها و علی های هر زمانه را معدوم کنند اما ضمیر ناخودآگاه ذهنم به من هوشدار داد که دست نگهدار!

یکبار گناه بزرگ را مرتکب شدی و دوباره این اشتباه را تکرار مکن و آنگاه قلم ام را روی کاغذ گذاشتم و از این دستور ابا ورزیدم.

در جای دیگر فکر کردم یک طالب منصف هستم و بر حسب دستور باید هرچه مکتب و مدرسه است تخریب کنم و شاگردان و معلمان اش را به رگبار ببندم اما یکبار به ذهنم خطور کرد که به من گفته اند که کار من در جهت رضای الله است اما اولین دستور های خداوند به پیامبرش قلم و خواندن است. پیامبر خودش آموختن علم را برای زن و مرد فرض دانسته حتی اگر آن آموزشگاه در دورترین نقطه دنیا هم قرار داشته باشد اما اگر این آموزشگاه در دشت برچی قرار داشته باشد چه نیازیست به رفتن به دور دست ها؟

آنگاه از دستور سر باز زدم و به توصیه پیامبر و امر خداوند عمل کردم.

در جابجایی دیگر خود را (فردی متعصب) فکر کردم که در اوج قدرت هستم و موقف قدرت به من حکم میکرد که تاجیکها را به تاجیکستان، ازبیک ها را به ازبیکستان و هزاره ها را به گورستان بفرستم اما سرگذشت کارگری دوبی و قطر و عربستان و زیر منت زیستن پاکستان به خاطرم آمد که ما را نه حقوق متعادل می دادند، نه صاحب ملک و املاک خود بودیم و حتی ما را انسان نمیدانستند به همین خاطر هموطنان خود را در مقایسه آنها بهتر یافتم و جلو وسوسه های شیطانی نفسم را گرفتم و با وصف در دست داشتن قدرت به خود اجازه ندادم تا حقوق دیگران را ضایع کنم.

در مکان دیگر خود را (یک فرد متعصب جدایی طلب)  یافتم و به این فکر افتادم که تمامی افتخارات گذشته این کشور مال گویشگران زبان فارسی است اما دیگران آن را تصاحب کرده اند، هم خود و هم زبان ما را بیگانه میدانند.

پس بهتر است این کشور را تجزیه کنیم و افتخارات گذشته خود را دوباره بازسازی نماییم اما دیدم که اقوام افغانستان آنقدر به هم عجین و در هم تنیده اند که جدایی آنها نا ممکن است پس بهتر است به تکثر در جامعه احترام بگذاریم و از مطالبه حق خود هم منصرف نگردیم.

و در آخرین نگاه خود را به عنوان یک داکتر هزاره تلقین کردم که یک طالب انتحاری را که در جریان حمله انتحاری یِ که خودش مجری آن بوده اما کشته نشده ولی به شدت زخمی است و او را نزد من می آورند تا او را معالجه نمایم.

با وجودیکه من هزاره هستم و میدانم که طالبان جنایتهای بیشماری را در حق هزاره ها مرتکب شده اند، احساسات ام را در مسئولیت طبابت ام دخیل نمیسازم و آن طالب را معالجه میکنم تا شاید به پاس این خدمت به او ندامت دست دهد، هم خودش از راه غلط بر گردد و هم دیگران را تشویق نماید( پاسخ شمسیه به پرسش خبرنگار بی بی سی فارسی )

من در اجرای تمام نقش های ذکر شده فقط با یک لحظه تفکر توانم را از دست دادم.

در تعجب ام از اینهایی که این همه آدم میکشند و حتی به کودکان و زنان هم رحم نمیکنند از کدام جنس اند؟

نویسنده : س خ  فطرت



Lämna ett svar